بدانک سوره الکهف جمله به مکه فرو آمد مگر یک آیت که به مدینه فرو آمد: «و اصْبرْ نفْسک مع الذین یدْعون ربهمْ» الآیة... و جمله سورت شش هزار و سیصد و شصت حرفست، و هزار و پانصد و هفتاد و نه کلمه، و صد و ده آیت.


مفسران گفتند درین سورت ناسخ و منسوخ نیست مگر سدى و قتاده که گفتند در آن یک آیت است منسوخ: «فمنْ شاء فلْیوْمنْ و منْ شاء فلْیکْفرْ» نسخها قوله: «و ما تشاون إلا أنْ یشاء الله»، و قول درست آنست که منسوخ نیست که این بر سبیل تهدید و وعید گفته است و نظیر این در قرآن فراوانست و شرح آن جایها دادیم، و در فضیلت سورت مصطفى (ص) گفته: «من قرأ عشر آیات من سورة الکهف حفظا لم یضره فتنة الدجال و من قرأ السورة کلها دخل الجنة.


و عن انس قال قال رسول الله (ص): من قرأ اول سورة الکهف و آخرها کانت له نورا من قدمه الى رأسه و من قرأها کلها کانت له نورا من السماء الى الارض.


و عن نافع عن ابن عمر قال قال رسول الله (ص): من قرأ سورة الکهف فى یوم الجمعة سطع له نور من تحت قدمه الى عنان السماء یضی‏ء به یوم القیامة و غفر له ما بین الجمعتین.


قوله: «الْحمْد لله» اى المستحق للحمد هو سبحانه. و قیل هو تعلیم اى قولوا: «الْحمْد لله الذی أنْزل على‏ عبْده». یعنى محمدا، «الْکتاب» یعنى القرآن، «و لمْ یجْعلْ له عوجا» اختلافا یناقض بعضه بعضا.


قال ابن جریر لیس فیه میل عن الحق الى الباطل و عن الاستقامة الى الفساد.


و قیل اللام زیادة اى لم یجعله عوجا، قیما اى مستقیما معتدلا. و قیل قیما على الکتب کلها ناسخا لشرایعها. و قیل «قیما» لمعتمد علیه و المرجوع الیه کقیم الدار، و فى الآیة تقدیم و تأخیر تقدیره: انزل على عبده الکتاب قیما و لم یجعل له عوجا، «لینْذر بأْسا شدیدا» اى انزل علیه الکتاب لینذر الکافرین عذابا شدیدا عذاب الاستیصال فى الدنیا و عذاب جهنم فى الآخرة. و قیل «بأْسا شدیدا منْ لدنْه» اى من عنده، قرأ یحیى عن ابى بکر: «من لدنه» بسکون الدال و اشمامها الضم و کسر النون و وصل الهاء بیاى فى حال الوصل، «و یبشر الْموْمنین» بفتح الیاء و صم الشین مخففة قرأها حمزة و الکسائى و قرأ الباقون «و یبشر» بضم الیاء و فتح الباء و کسر الشین و تشدیدها، «الذین یعْملون الصالحات أن لهمْ أجْرا حسنا» و هو الجنة.


«ماکثین» اى دائمین، «فیه» اى فى الآخرة و هو الجنة، «أبدا» دائما.


«و ینْذر» بعذاب الله، «الذین قالوا اتخذ الله ولدا» یعنى الیهود و النصارى و المشرکین.


«ما لهمْ به» اى بذلک القول، «منْ علْم» لانهم قالوه جهلا و افتراء على الله، «و لا لآبائهمْ» الذین تقولوا هذه المقالة، «کبرتْ کلمة» نصب على التمییز، اى کبرت مقالتهم کلمة، «تخْرج منْ أفْواههمْ إنْ یقولون إلا کذبا» اى ما یقولون الا الکذب بقولهم اتخذ الله ولدا.


«فلعلک باخع نفْسک» اى قاتل نفسک. و قیل معناه النهى اى لا تبخع نفسک، «على‏ آثارهمْ» على اثر تولیهم و اعراضهم عنک لشدة حرصک على ایمانهم، «إنْ لمْ یوْمنوا بهذا الْحدیث» اى القرآن، «أسفا» حزنا و الفعل منه اسف بالفتح.


و قیل: «أسفا» اى غضبا و الفعل منه اسف بالکسر، و التقدیر فلعلک باخع نفسک اسفا، و هو نصب على التمییز، و قیل مفعول له.


«إنا جعلْنا ما على الْأرْض زینة لها» یعنى النبات و الاشجار و الانهار، و قیل کل ما على الارض من شى‏ء معنى آنست که ما هر چه در زمین چیز است و کس زینت زمین را آفریدیم تا بیازمائیم ایشان را که کیست در دنیا زاهدتر و از زینت دنیا دورتر و بخداى تعالى نزدیکتر. ضحاک و کلبى گفتند: «ما على الْأرْض» این ما بمعنى من است اى من على الارض من الرجال اى الانبیاء و العلماء و حفظة القرآن، «لنبْلوهمْ» اى لنأمرهم بالطاعة و ننهاهم عن المعصیة، ما پیغامبران را و دانشمندان را و حفظه قرآن را زینت دنیا کردیم، دنیا را بایشان بیاراستیم تا ایشان را بطاعت فرمائیم و از معصیت باز زنیم، آن گه خبر داد که آنچ زینت دنیا ساختیم بعاقبت بفنا بریم و دنیا همه خراب کنیم. گفت: «و إنا لجاعلون ما علیْها صعیدا» مستویا، «جرزا» میتا لا ینبت شیئا.


الصعید اسم لما ظهر من ادیم الارض دون الاوهاد و الجرز الارض المیتة التی لا تنبت.


«أمْ حسبْت» اى بل حسبت، ترک الکلام الاول و استفهم عن الثانی و المراد النهى اى لا تتعجب من ذلک فلیس ذلک بالبدیع من صنعنا معنى آنست که اى محمد تو شگفت دارى و عجب کار آن جوانمردان اصحاب الکهف؟! عجب مدار که آن از صنع ما بدیع نیست: فالعجائب فى خلق السماوات و الارض اکثر در آفرینش آسمان و زمین و هر چه در آن عجائب بیشتر است و تمامتر.


قال ابن عباس اى سألوک عن ذلک لیجعلوا جوابک علامة لصدقک و کذبک و سائر آیات القرآن ابلغ و اعجب و ادل على صدقک. و قیل احسبت معناه أ علمت اى لم تعلمه حتى اعلمناک، «أن أصْحاب الْکهْف و الرقیم» الکهف: الغار فى الجبل.


قال مجاهد تفریج بین جبلین.


مفسران را قولها است در معنى: رقیم ابن عباس گفت نام آن کوه است که کهف در وى بود، و هم از ابن عباس روایت کنند بقولى دیگر که نام آن دیه است که اصحاب الکهف از آنجا بودند، سعید جبیر گفت نام سگ ایشانست، مجاهد گفت نام آن لوح است که نام و صفت ایشان و حلیت و قصه ایشان در آن نوشته یافتند و آن لوح از رصاص بود، و گفته‏اند از سنگ بود، و در خبر آمده که رقیم جماعتى بودند و رسول (ص) ذکر ایشان کرده و قصه ایشان گفته در آن خبر که نعمان بشیر روایت کند از مصطفى (ص): گفت سه مرد بودند در روزگار پیش که از خانه بیرون رفتند در طلب روزى از بهر عیال و کسان خویش، در آن صحرا و وادى همى‏رفتند که باران در باریدن ایستاد، ایشان از بیم باران در میان کوه شدند و با غارى نشستند، در آن حال سنگى از بالاى کوه فرو آمد بر در آن غار و در غار محکم فرو گرفت و مصمت ببست چنانک هیچ روشنایى پیدا نبود، ایشان با یکدیگر گفتند که تا هر یکى از ما که روزى عملى نیکو کرده است این ساعت در دعا یاد کند و بدرگاه عزت شفیع برد مگر الله تعالى بفضل خود بر ما ببخشاید و این در بسته گشاده گرداند.


یکى گفت من روزى مزدوران را بکار داشتم بنیمه روز مردى رسید با وى شرط کردم که در باقى روز کار کند نیکو و مزد وى چون دیگر مزدوران یک روزه تمام بدهم، چون وى را مزد میدادم دیگرى گفت: أ تعطی هذا مثل ما اعطیتنى و لم یعمل الا نصف النهار؟ او را بعمل نیم روزه چندان میدهى که ما را بعمل یک روزه؟ گفتم اى عبد الله از مزد تو هیچ نکاستم ترا چه زیان که مال خود از وى دریغ نداشتم که نه از آن تو چیزى بکاستم تا ترا ناخوش آید، مرد خشم گرفت و مزد خویش بجاى بگذاشت و برفت من آن حق وى گوش میداشتم تا روزى که بدان گوساله‏اى خریدم و مى‏پروردم و زه میکرد و جمله از بهر وى میداشتم، پس از روزگارى باز آمد پیر و ضعیف گشته و من او را نمى‏شناختم، گفت: ان لى عندک حقا مرا بر تو حقیست، با یاد من آورد تا او را بشناختم، گفتم دیرست تا ترا میجویم و آنک آن گاوان و گوساله همه آن تواند، بروزگار با هم آمده و از بهر تو گوش داشته، مرد خیره بماند گفت: افسوس مکن بر من مسکین و حق من بده، گفتم و الله که افسوس نمى‏دارم و آن همه حق تو است و ملک تو، مرا در آن هیچ حق نه، آن گه گفت بار خدایا اگر میدانى که آن از بهر تو کردم تا رضاء تو باشد: فافرج لنا فرجة این سنگ شکافته گردان و فرجه‏اى ما را پیدا کن آن ساعت سنگ از هم شکافته گشت چندانک روشنایى بدیدند.


دیگرى گفت: بار خدایا دانى که سال قحط بود و مرا از قوت خود فضله‏اى بسر آمد و مردم از قحط و نیاز و گرسنگى بمانده، زنى آمد و از من طعام خواست ندادم و نیز در وى طمع کردم آن زن تن در نداد و برفت. از گرسنگى و بى کامى دیگر باره باز آمد و من هم چنان در وى طمع کردم و بر وى همى‏پیچیدم تا از حال ضرورت تن در داد، چون دست بوى بردم بر خود بلرزید و آهى کرد، گفتم چه رسید ترا؟ گفت: اخاف الله رب العالمین از خدا مى‏ترسم که این چنین کار هرگز بر من نرفت، من با خود گفتم زنى ناقص عقل بوقت ضرورت و بى کامى از خدا بترسد و من بوقت فراخى و نعمت چون از وى نترسم؟! آن حال در من اثر کرد و برخاستم و او را رها کردم و حق وى بشناختم و با وى نیکوئیها کردم، بار خدایا اگر میدانى که آن همه از بهر رضاء تو کردم ما را فرج فرست و ازین بند رهایى ده، آن سنگ فراخ از هم باز شد و روح تمام از هوا و روشنایى بابشان پیوست.


مردم سوم گفت: بار خدایا دانى که مرا مادرى و پدرى پیر و ضعیف بودند و شکسته و زن داشتم با کودکان خرد و مرا عادت بود که گوسپند بدوشیدمى و شیر نخست بمادر و پدر دادمى آن گه بکودکان، تا روزى که در صحرا دیر بماندم چون باز آمدم پدر و مادر خفته بودند، کراهیت داشتم که ایشان را از خواب بیدار کنم، هم چنان بر سر ایشان ایستادم قدح شیر بر دست نهاده و آن کودکان‏ گرسنه فرو گذاشته، تا بوقت بام که ایشان از خواب در آمدند و شیر بایشان دادم، بار خدایا اگر دانى که آن براى تو کردم و بآن وجه رضاء تو خواستم این کار بر ما تمام کن و ازین بند ما را خلاص ده.


قال النعمان بن بشیر کانى اسمع من رسول الله (ص) قال: قال الجبل طاق ففرج الله عنهم فخرجوا.


اما قصه اصحاب الکهف و بدو کار ایشان و بیان سیرت و حلیت و روش ایشان‏


علماء صحابه و تابعین و ائمه دین در آن مختلفند و در روایات و اقوال ایشان اختلاف و تفاوت است. قول امیر المومنین على (ع) آنست که اصحاب الکهف قومى بودند در روزگار ملوک طوایف میان عیسى (ع) و محمد (ص) و مسکن ایشان زمین روم بود در شهر افسوس گفته‏اند که آن شهر امروز طرسوس است، و اهل آن شهر بر دین عیسى بودند و کتاب ایشان انجیل بود، و ایشان را ملکى بود صالح تا آن ملک بر جاى بود کار ایشان بر نظام بود و بر دین عیسى راست بودند، چون آن ملک از دنیا برفت کار بر ایشان مضطرب گشت و سر بباطل و ضلالت و تباه کارى در نهادند و بت پرست شدند، و در میان ایشان قومى اندک بماندند متوارى از بقایاى اهل توحید که بر دین عیسى بودند، و پادشاه اهل ضلالت در آن وقت دقیانوس بود جبارى متمرد، کافرى بت‏پرست، قومى گفتند دعوى خدایى کرد و خلق را بر طاعت خود دعوت کرد، و این دقیانوس با لشکر و حشم فراوان از زمین پارس آمده بود و این مدینه افسوس دار الملک خود ساخته و هر کس که سر در چنبر طاعت وى نیاوردى و از دین وى بر گشتى او را هلاک کردى.


و میگویند درین شهر افسوس قصرى عظیم ساخته بود از آبگینه بر چهار ستون زرین بداشته و قندیلهاى زرین از آن در آویخته بزنجیرهاى سیمین، و از جوانب آن روزنها ساخته بلند چنان که هر روز آفتاب از روزنى دیگر در تافتى و بدیگرى بیرون شدى، و در آن قصر تختى زرین ساخته هشتاد گز طول آن و چهل گز عرض آن بانواع جواهر و یواقیت مرصع کرده، و بیک جانب تخت هشتاد کرسى زرین نهاده که امیران و سالاران لشکر و ارکان دولت بر آن نشستندى، و بدیگر جانب همچندان کرسى نهاده که علماء و قضات و احبار بر آن نشستندى، و بر سر خود تاجى نهاده که چهار گوشه داشت در هر گوشه‏اى گوهرى نشانده که در شب تاریک چون شمع مى‏تافت، و پنجاه غلام از ملک زادگان با جمال بر سر وى ایستاده، هر یکى را تاجى بر سر و عمودها در دست، شش جوان دیگر از فرزندان ملوک با خرد و راى و تدبیر تمام ایستاده بر راست و چپ وى، این شش جوان‏اند که اصحاب الکهف‏اند، نامهاى ایشان: یملیخا، مکسلمینا، محشطلینا، مرطونس، اساطونس، افطونس. و قیل یملیخا و مکسلمینا و مرطوس و ینینوس و سارینوس و ذوانیوانس.


آن متکبر متمرد دقیانوس برین صفت پادشاهى و مملکت مى‏راند و هرگز او را درد سرى نبود و تبى نگرفت تا از متکبرى و جبارى که بود دعوى خدایى کرد! چنانک فرعون با موسى کرد و خلق را بر عبادت و خدمت خود راست کرد، و هر که بخدایى او اقرار ندادى او را هلاک کردى، روزى دعوتى ساخته بود و ارکان دولت و جمله خیل و حشم را خوانده، بطریقى در آمد گفت لشکر فلان ملک آمد و قصد ولایت تو دارد، لرزه بر وى افتاد و هراسى و ترسى عظیم در دلش پدید آمد بر صنعتى که تاج از سر وى بیفتاد و زرد روى گشت، و آن روز نوبت خدمت یملیخا بود که آب بر دست ملک میریخت، و این شش کس نوبت کرده بودند که چون از خدمت وى فارغ شدندى بدعوت بخانه یکى از ایشان بودندى، و آن روز اتفاق را نوبت یملیخا بود چون خوان بنهادند و دست بطعام بردند، یملیخا نخورد و هم چنان متفکر و مضطرب نشسته، گفتند چرا طعام نخورى و بر طبع خود نه‏اى؟ گفت، اى برادران مرا اندیشه‏اى در دل افتاد که خورد و خواب و قرار از من ربوده، گفتند آن چه اندیشه است؟! گفت: این ملک دعوى خدایى مى‏کند و من امروز او را بر حالى دیدم از بیم و ترس که خدایان چنان نباشند و چنان نترسند، و نیز اندیشه میکنم که خدایى را کسى شاید و خداوندى کسى را سزد که آفریدگار آسمان و زمین و جهان و جهانیان بود.


چون یملیخا این سر بر ایشان آشکارا کرد، ایشان چشم وى را بوسه همى دادند و مى‏گفتند ما را همین اندیشه بخاطر در مى‏آمد لکن زهره آن نداشتیم که این حال را کشف کنیم، بیکبار آواز بر آوردند که دقیانوس خداى نیست و جز آفریدگار آسمان و زمین خداوند و جبار نیست: «ربنا رب السماوات و الْأرْض».


یملیخا گفت اکنون یقین دانید که ما این دین در میان این قوم نتوانیم داشت، ما را بباید گریخت در وقت غفلت ایشان ببهانه اسب تاختن و گوى زدن، پس چون دانستند که قوم از ایشان غافل‏اند، برنشستند و از شهر بیرون شدند و سه میل گرم براندند، آن گه یملیخا گفت از اسب فرو آئید که ناز این جهانى از ما شد و نیاز آن جهانى آمد، از ستور پیاده شدند و قصد رفتن کردند، جوانان بناز و نعمت پرورده همى کلفت و مشقت اختیار کردند و محنت بر نعمت گزیدند، پاى برهنه آن روز هفت فرسنگ برفتند تا پایهاشان افکار شده و رنجور گشته، گرسنه و تشنه، شبانى را دیدند گفتند هیچ طعام دارى یا پاره شیر که بما دهى؟ گفت: دارم، لیکن رویهاى شما روى ملوکست و بر شما اثر پادشاهى مى‏بینم نه اثر درویشى و چنان دانم که شما از دقیانوس گریخته‏اید! قصه خویش با من بگوئید، ایشان گفتند، ما دینى گرفته‏ایم که اندر آن دین دروغ گفتن روا نیست، اگر قصه خود با تو راست گوئیم ما را از تو هیچ رنجى و گزندى رسد؟ شبان گفت نه، پس ایشان قصه خود بگفتند، شبان بپاى ایشان در افتاد و گفت دیرست تا مرا در دل همین مى‏آید که شما مى‏گوئید، چندان صبر کنید تا من این گوسفندان را بخداوندان باز رسانم که آن همه امانت‏اند بنزدیک من، شبان رفت و گوسفندان را بخداوندان باز رسانم که آن همه امانت‏اند بنزدیک من، شبان رفت و گوسفندان باز سپرد و بنزدیک ایشان باز آمد و آن سگ با ایشان همى‏رفت.


گفته‏اند که نام آن سگ قطمیر بود و گفته‏اند صهبا و گفته‏اند بسیط و گفته‏اند قطفیر و گفته‏اند قطمور، و رنگ وى ابلق بود و گفته‏اند آسمان گون و گفته‏اند از سرخى بزردى زدى، و نام شبان کفیشططیونس، جوانان گفتند مر شبان را که این سگ را بران که سگ غماز باشد، نباید که ببانگ خویش ما را فضیحت کند، هر چند که شبان وى را همى‏راند نمى‏رفت، آخر آن سگ بزبانى فصبح آواز داد که مرا مرانید که من نیز گواهى میدهم که خدا یکیست، دست از من بدارید تا بیایم و شما را پاسبانى کنم تا دشمن بر شما ظفر نیابد، و اگر شما را نزد خداوند قربتى باشد ما نیز ببرکت شما بنعمتى در رسیم، جوانان چون این بشنیدند او را فرو گذاشتند، و گفته‏اند که او را بر گردن گرفتند و بنوبت او را همى‏بردند، پس شبان ایشان را بکوهى برد نام آن کوه بنجلوس و در پیش آن غارى بود و نزدیک آن غار درخت مثمره‏اى بود و چشمه آب روان، ایشان از آن میوه و آب خوردند و در غار شدند، اینست که رب العزه گفت: «إذْ أوى الْفتْیة إلى الْکهْف» اى اذکر یا محمد «إذْ أوى الْفتْیة». و قیل العامل فیه عجبا و معنى اوى صار الیه و جعله مأواه و الفتیة جمع فتى کصبیة و صبى، ایشان در آن غار شدند گفتند: «ربنا آتنا منْ لدنْک رحْمة و هیئْ لنا منْ أمْرنا رشدا»، «آتنا منْ لدنْک رحْمة» اى اعطنا من عندک و قبلک تعطفا، «و هیئْ لنا منْ أمْرنا» اى سهل لنا، و التهیئة احداث هیئة الشى‏ء و شکله، «رشدا» اى صلاحا و فلاحا.


«فضربْنا على آذانهمْ» یعنى انمناهم، یقال ضرب على اذن فلان اذا نام لان النائم ربما فتح عینیه او هذى لسانه او تحرک شى‏ء من اطرافه و من الناس و غیرهم ما ینام فاتحا عینیه و لیس شى‏ء من ذوات الروح یسمع و هو نائم فلذلک قیل للنوم ضرب على الاذن. و قیل «فضربْنا على آذانهمْ» اى سلبناهم حواسهم لان النائم مسلوب الحواس و خص السمع بالذکر من بین الحواس لان من سلب سمعه سلب عقله و النائم مسلوب العقل بخلاف سائر الحواس، «سنین عددا» نصب على التمییز و المعنى سنین تعدونها و لا تحققونها. و قیل «سنین» ذات عدد، و قیل «سنین» کثیرة.


«ثم بعثْناهمْ» ایقظناهم، «لنعْلم» علم مشاهدة و وجود. قال ابن جریر لیعلم عبادى، «أی الْحزْبیْن» یقال هما معا من اصحاب الکهف تحزبوا حین انتبهوا و اختلفوا کم لبثوا مى‏گوید چون ایشان را از خواب بینگیختیم دو حزب بودند یعنى دو گروه مختلف در سخن، یک گروه گفتند: «کمْ لبثْتمْ» و یک گروه گرفتند: «لبثْنا یوْما» او بعض یوم. و یقال ان الحزبین احدهما اصحاب الکهف و الحزب الثانی اهل قریتهم التى خرجوا منها و هى سدوم حین عثروا على اصحاب الکهف فحسبوا مغیبهم عن القریة و مکثهم فى الکهف من کتابهم الذى وجدوه فى لوح من رصاص عندهم. قال ابن بحر احد الحزبین الله و الثانی الخلق، کقوله: «أ أنْتمْ أعْلم أم الله».


... «أحْصى‏» افعل من الاحصاء و هو العد، و «أمدا» نصب على التمییز، و قیل «أحْصى‏» فعل ماض اى احاط علما بأمد لبثهم و «أمدا» نصب لانه مفعول احصى و الامد الغایة، و قیل العدد.


دقیانوس چون ایشان را طلب کرد و نیافت گفتند ایشان از تو بگریختند و دینى دیگر گزیدند، وى برنشست با لشکر خویش و بر اثر ایشان برفت تا بدر غار رسید: فوجدوا آثارهم داخلین و لم یجدوا آثارهم خارجین، گفتند نشان رفتن ایشان در غار پیداست اما نشان بیرون آمدن پیدا نیست، چون در غار شدند ایشان را ندیدند رب العالمین ایشان را در حفظ و رعایت خویش بداشت و چشم دشمن از دیدن ایشان نابینا کرد. و گفته‏اند که ایشان را در غار بدیدند خفته اما هیچ کس طاقت آن نداشت که در غار شود از رعب و فزع که در دل ایشان افتاد، پس دقیانوس گفت مقصود ما هلاک ایشانست، در غار برآرید بر ایشان استوار تا از تشنگى و گرسنگى بمیرند، پس چنان کردند و بازگشتند.


دو مرد مسلمان که ایمان خویش از دقیانوس پنهان مى‏داشتند لوحى ساختند از رصاص و نامهاى ایشان بر آن لوح نبشتند که فلان و فلان و فلان از اولاد ملوک در روزگار مملکت دقیانوس طاغى از وى بگریختند و در غار شدند و کس ایشان را باز ندید، هر که بایشان در رسد و ایشان را بیند بداند که ایشان مسلمانانند و دین داران، و تاریخ رفتن ایشان و فقد ایشان فلان ماه بود و فلان سال، آن لوح بردند و بر در غار پنهان کردند و گفتند: لعل یوما یعثر منهم على اثر.